زندگیم که هرگز روی خوشی نداشته، در چهار- پنج سال اخیر روی بدتری هم نشان داده. با حداقلی بودن هر نوع تعامل اجتماعی- بشری تا در عمل عدم وجود love life کنار آمده بودم (کنار که یعنی پذیرفتم همینه که هست) که شد ۱۴۰۱ و دنیا متوقف شد. چراییش که واضحه ولی بماند که هرچه بر سر من آمد سر سوزنی حتی از دوردست هم نزدیک به مصایب دیگران نیست. فقط جهت ثبت در پرونده می‌گم.

تنها حرفه‌ای که تا حدی* بلد بودم به اشاره‌ای از سمت مقامات به کما رفت. خیلی ساده بیکار شدم. برخلاف توهمی که ۲۰ سال پیشش داشتم به سرعت مشخص شد که در عرصهٔ درآمدزایی هیچ توانی ندارم. رسمی و قانونی بیش از ۱۸ ماه اسمم در سیاههٔ بیکاران این مملکت بود. برای اولین بار از هجده سالگی بود که بدون خواست خودم بیکار بودم. فشاری که در این هجده ماه وارد شد با همراهی وضعیت بیرونی، باعث بازگشت و تشدید افسردگی شد (دوباره: کل ماجرا در برابر بلایی که سر خیلی‌های دیگر آمد و می‌آید شوخی هم نیست). داروهای جدید دسته‌جمعی ثابت کردند که بی‌اثرند. قبلی‌ها هم که زمان خودشون اثر خاصی نداشتند.

گیر کرده‌ام داخل یک جعبه (تابوت؟) و دیواره‌ها مدام به هم نزدیکتر می‌شند.

خلاصه: آینده‌ای که در کار نیست، گذشته هم که خیری نداشت. حال هم به فناست و بدتر و بدتر می‌شود لحظه به لحظه. جای دیگه گفته بودم که فاصله‌ام با خودکشی کمتر از همیشه است منتها می‌دونم مثل همهٔ کارهای دیگرم این هم ناموفق خواهد بود و نتیجه بدتر می‌شه.

* تا حدی: ادای بلد بودن درمی‌آوردم. قدرت تمیز هر از بر نداشتم.


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *