چهارسالش شد!

به بهانه گشودن چهارمين دفتر خاطرات:
اينجا پسركي است كه در سرش آرزوهاي بزرگ ندارد، اما در قلبش يك خداي بزرگ دارد. ميشناسيدش! خفته در خواب جنون. گاه نگاهي به خويش ميفكند گاه به آيينه پرغبار مقابلش. گاه چشمانش را به پر نور ترين ستاره آسمان شب هاي كوير مي دوزد و گاه ديده از ماه چهره اي برميگيرد و بر زمين مي نشاند. تنها نيست. شايد نه گيتار بداند و نه تار اما اگر بخواهد ترانه تنهايي را خوب مينوازد. عاشق طلوع خورشيد است آنجا كه نور متولد مي شود. آنجا كه خدا هديه زندگاني دوباره به او ميبخشد….

تولدش مبارک. باقی نوشته اشو توی وبلاگ خودش بخونید:
یک دنیا حرف از دفتر خاطرات


منتشر شده

در

,

Proudly powered by WordPress