شده بزرگترین حسرت این ماهها که نه، این سالها. آرزو مانده به دلم که یک هفتهی پشت هم (فقط یکی) شبی بیشتر از ۷ ساعت (و با خیال راحت) بخوابم. یادم نیست که از سال ۸۰ به بعد سه شب پشت هم همچین خوابی داشتهام،
۱۲ که میشه، به زور دراز میکشم روی زمین، از بچگی از تخت خواب خوشم نیامده خاطرهی خوشی ندارم شاید، زل میزنم به سقف، به لوستر آویزان، که اگه بیافته مستقیم روی سرم خواهد بود و چه قدر طول میکشه تا خلاص بشم، تا ۲، ۲ که میشه دردسر اصلی شروع میشه، پشتم شروع میکنه به گِزگِز، مجبورم وول بخورم، تا دو-سه سال پیش قبل از اینکه […] راحت به پهلو دراز میکشیدم. از اون زمان دیگه بیشتر از ۱۰ دقیقه رو نمیشه تحمل کرد. یکی دو ساعت به آزمودن پوزیشنهای مختلف میگذره؛ به پهلوی است، به پهلوی چپ، روی شکم، جنینی، به پشت با پاهای جمع شده به بالا، که همگی بیفایدهاند. حدودای ۴ صبح متوجه میشم که دوباره زل زدم به سقف، این دفعه اما فکرم جای دیگه است، دوباره سردرد شروع شده، سردردی که منشااش حداقل برای خودم معلومه، خیالم هم از بابتش راحته که از هیچ کس کاری برای علاج (یا حتی مداوا و کمتر کردن دردش) برنخواهد آمد، جز اینکه دردش هر روز بیشتر و بیشتر میشه. ساعت دیگه ۶ شده، یواش یواش چشمهام بسته میشه، حس خوبیه، بینظیر. نه درد سر، نه لوستری که هر لحظه ممکنه بیافته و محتویات جمجمهامو پخش کنه روی بالش، هیچ کدوم رو دیگه حس نمیکنم. سیاهی مطلق، سکوت. ۸ شده که بیدار میشم، همه رفتند پی زندگیشون. منم میرم و به کارم میرسم.
به سریعترین شکل ممکن روز میگذره، ۱۱ شب شده، یک ساعت تا شروع آیین بیخوابی هر شبم مونده. چند ماه اول خیلی راهها رو امتحان کردم، از دکتر و قرص خواب تا جوشیده و گل گاوزبان و دوغ غلیظ و ماست. شدم مثل Phil Connors (از Groundhog Day) با این فرق که اون بیچاره هر وقت بیدار میشد امروزش دیروز بود و من هر وقت میخوام بخوابم هرشبم یکیه.
دیدگاهتان را بنویسید