·
راز ریش انبوه: ریشتراش خراب
·
سردرد، چشمدرد، اینا به کنار بیست صفحه مزخرف باید مینوشتم که بدیهیست که ننوشتهام.
·
سلام، پدربزرگی که هیچ وقت ندیدمت. ببخشید تقصیر من نبود که شما ۱۰ سالی قبل از ورود بنده به دنیا تصمیم خروج از آن را گرفتید. امیدوارم که خوش باشید، حال من را لطفا نپرسید که خودتان بهتر میدانید چه شاهکاری زدهاید.
من تنها یک سوال از شما دارم: اگر من نخواهم که از شما چیزی به ارث برم چه باید بکنم؟ با چه کسی باید ملاقات کنم؟ به کی باید رشوه بدهم؟ نه اشتباه نشود، در مورد مایملکتان صحبت نمیکنم، خدا رو شکر خودتان در زمان حیاتتان (و البته بنا به تاریخ امضای موجود در ثبتاسناد چهار سال پس از فوتتان) زحمت حیف و میل کردن آنها را کشیدهاید. حرفم در مورد این ژنهاییست که برای ما به یادگار گذاشتهاید. این همه سال به خورد ما دادند که جهش ژنتیکی چیز خوبیست و منجر به چیزهای خیلی خوبتری خواهد شد. حالا که به ما رسید، آسمان تپید؟ بدتر از آن باید این احتمال ۵۰ درصدی را تنها برای من باقی میگذاشتید؟ از بین سه فرزند خودتان که یکی ناکار شد (خدا بیامرزد عمو را، دیدیدش سلام مرا برسانیدش) از بین ما هفت نوه هم حتما میخواستید بین دو پسرتان مساوات را برقرار کنید که شده یکی از آنور و یکی از اینور، که اینوری هم شدهام من لابد.
ایرادی ندارد، شاید این قضیه سبب شد تا شما را بالاخره زیارت کردم، البته اگر تا آن موقع خودم را نکشته باشم که در آن صورت دیدارمان به قیامت.
باقی بقای خودم،
نوهی مفلوکِ محتمل به ابتلا به choreaتان.
·
شده بزرگترین حسرت این ماهها که نه، این سالها. آرزو مانده به دلم که یک هفتهی پشت هم (فقط یکی) شبی بیشتر از ۷ ساعت (و با خیال راحت) بخوابم. یادم نیست که از سال ۸۰ به بعد سه شب پشت هم همچین خوابی داشتهام،
۱۲ که میشه، به زور دراز میکشم روی زمین، از بچگی از تخت خواب خوشم نیامده خاطرهی خوشی ندارم شاید، زل میزنم به سقف، به لوستر آویزان، که اگه بیافته مستقیم روی سرم خواهد بود و چه قدر طول میکشه تا خلاص بشم، تا ۲، ۲ که میشه دردسر اصلی شروع میشه، پشتم شروع میکنه به گِزگِز، مجبورم وول بخورم، تا دو-سه سال پیش قبل از اینکه […] راحت به پهلو دراز میکشیدم. از اون زمان دیگه بیشتر از ۱۰ دقیقه رو نمیشه تحمل کرد. یکی دو ساعت به آزمودن پوزیشنهای مختلف میگذره؛ به پهلوی است، به پهلوی چپ، روی شکم، جنینی، به پشت با پاهای جمع شده به بالا، که همگی بیفایدهاند. حدودای ۴ صبح متوجه میشم که دوباره زل زدم به سقف، این دفعه اما فکرم جای دیگه است، دوباره سردرد شروع شده، سردردی که منشااش حداقل برای خودم معلومه، خیالم هم از بابتش راحته که از هیچ کس کاری برای علاج (یا حتی مداوا و کمتر کردن دردش) برنخواهد آمد، جز اینکه دردش هر روز بیشتر و بیشتر میشه. ساعت دیگه ۶ شده، یواش یواش چشمهام بسته میشه، حس خوبیه، بینظیر. نه درد سر، نه لوستری که هر لحظه ممکنه بیافته و محتویات جمجمهامو پخش کنه روی بالش، هیچ کدوم رو دیگه حس نمیکنم. سیاهی مطلق، سکوت. ۸ شده که بیدار میشم، همه رفتند پی زندگیشون. منم میرم و به کارم میرسم.
به سریعترین شکل ممکن روز میگذره، ۱۱ شب شده، یک ساعت تا شروع آیین بیخوابی هر شبم مونده. چند ماه اول خیلی راهها رو امتحان کردم، از دکتر و قرص خواب تا جوشیده و گل گاوزبان و دوغ غلیظ و ماست. شدم مثل Phil Connors (از Groundhog Day) با این فرق که اون بیچاره هر وقت بیدار میشد امروزش دیروز بود و من هر وقت میخوام بخوابم هرشبم یکیه.
·
Return Of The K[..]
هرفحشی (یا واژهای) که دلتون خواست بذارید جای [..]. پدرم دراومد، ولی برگشتم.