I have never claimed to have the slightest understanding of people or what they do. I however can appreciate some parts. One particular habit I find absurd is the obsession with quotes and these so called motivational sentences. May be it is the dullard in me but why would “Stop being sad, be happy” end one’s sadness? If it were that easy surely there is something fishy about the whole shebang.
شیزوفرنی
State of Secrecy or Privacy?
چیزی برای مخفی کردن ندارم. شاید یه چیزهایی رو به هر کسی نگم ولی تلاش عجیب و غریبی هم برای مخفی کردن هیچ بخشی ار زندگیم نکردهام و نخواهم کرد. نه چیز جذابی توش هست که کسی بخواد ازش سردربیاره، نه اطلاعات حیاتیای که ادامهی بقای بشریت بهش بستگی داشته باشه دست منه.
ولی، حجم و دقت اطلاعاتی که دوست به شدت مخفیکارم از جزییات رخداد پنج سال پیش داشت هم اذیت کننده نیست. فقط شما که این قدر روی حریم خصوصی خودت حساسی، چرا به بقیه احترام نمیذاری؟
من نه منم، نه من منم
۱-
آذرماهه، تلفن زدم به «م»:
– سلام، خوبی؟ دلم برای جفتتون تنگ شدهها. سرتون یه کم خلوت شد بگو ببینمتون.
– باشه.
اسفند شده، تولدشه.
– سلام، خونهای امروز؟ دو – سه دقیقه کارت دارم.
– آره تو راهم.
میرم، هدیهاشو میدم بهش. باز هم میگم که خیلی وقته جفتتونو ندیدم.
نوروزه، سه بار زنگ میزنم که حالشو بپرسم. جواب نمیده.
مهر شده، میگه خیلی بیمعرفتیا.
۲-
ساعت ۱۲:۳۲ شبه. قارقار موبایل میگه که از «ر» message اومده.
– بیداری؟
– آره. چیزی شده؟ خوبی؟
– نه.
– بگو باباجون، چیزی شده؟
– «د» و «خ» دعواشون شده، انگشت «خ» پیچ خورده. خیلی ناراحتم.
– [ممم، چی بگم؟ اصلا چیزی باید بگم؟ آها، ابزار همدردی باید کرد] ای بابا، عجب الدنگیهها. [دیگه چی باید گفت؟ آها، شر و ور بگم شاید بخنده] بریم بزنمیش دلت خنک شه؟
– نه بابا، چی میگی تو؟ چیزی نشده که؟
– جون خودم جدی میگم، غلط میکنه دست روی زنش بلند میکنه.
– نه ببین…
(ساعت ۲:۲۶ بامداد، بالاخره نوبت حرف زدن من میشه)
– ای بابا، حرص نخور حالا.
– دیره دیگه، من برم بخوابم.
سه هفتهی بعد، «ر» میگه: عوض شدی، تغییر کردی، بیمعرفت شدی.
۳-
صبح پنجشنبه است، زمستان. قارقار موبایل و message از «ا»:
– حالم خوب نیست. بریم بام راه بریم؟
– بریم.
– بذار ببینم کس دیگهای هم میاد.
(دو ساعت بعد)
– کسی نمیاد، ولش کن.
– بیخیال بابا، بریم دیگه. حالت هم شاید بهتر شد.
[با توجه به حسی که نسبت به بام تهران دارم، فداکاری بزرگی بود]
۳/۱-
محل کار «ا» یه جاییه که اون ساعتی که میاد بیرون، همین که زنده برسه خونه معجزه است. با و بی بهانه، چند روز یک بار میرم اون جا که شب برسونمش.
یک ماهی از ترک کارش میگذره که:
– اسم خودتو میذاری دوست؟
۴-
– ابله.
– جانم؟
– ابلهی تو.
– چشم، ممنون.
– خنگ هم هستی.
– لطف دارید.
– گربه خوبه (emoji گربه!).
–
– موش هم خوبه ( emoji موش!).
– ببین یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
– بگو.
– ببخشید، خیلی ببخشید، کاملا عذر میخوام، ولی من دوست پسرت نیستما. احتمالا اینا رو به اون نباید بگی؟
– لوس بد اخلاق.
(ده دقیقه بعد)
– تازگیا خیلی بی ادب و بدجنس شدی.
پ.ن: روایت اونها رو هم باید بشنوی و زهرمار.
صورتمو بهم پس بده!
Rorschach’s Journal. October 12th, 1985: Dog carcass in alley this morning, tire tread on burst stomach. This city is afraid of me. I have seen its true face. The streets are extended gutters and the gutters are full of blood and when the drains finally scab over, all the vermin will drown. The accumulated filth of all their sex and murder will foam up about their waists and all the whores and politicians will look up and shout “Save us!“… and I’ll whisper “no.”
میراث
سلام، پدربزرگی که هیچ وقت ندیدمت. ببخشید تقصیر من نبود که شما ۱۰ سالی قبل از ورود بنده به دنیا تصمیم خروج از آن را گرفتید. امیدوارم که خوش باشید، حال من را لطفا نپرسید که خودتان بهتر میدانید چه شاهکاری زدهاید.
من تنها یک سوال از شما دارم: اگر من نخواهم که از شما چیزی به ارث برم چه باید بکنم؟ با چه کسی باید ملاقات کنم؟ به کی باید رشوه بدهم؟ نه اشتباه نشود، در مورد مایملکتان صحبت نمیکنم، خدا رو شکر خودتان در زمان حیاتتان (و البته بنا به تاریخ امضای موجود در ثبتاسناد چهار سال پس از فوتتان) زحمت حیف و میل کردن آنها را کشیدهاید. حرفم در مورد این ژنهاییست که برای ما به یادگار گذاشتهاید. این همه سال به خورد ما دادند که جهش ژنتیکی چیز خوبیست و منجر به چیزهای خیلی خوبتری خواهد شد. حالا که به ما رسید، آسمان تپید؟ بدتر از آن باید این احتمال ۵۰ درصدی را تنها برای من باقی میگذاشتید؟ از بین سه فرزند خودتان که یکی ناکار شد (خدا بیامرزد عمو را، دیدیدش سلام مرا برسانیدش) از بین ما هفت نوه هم حتما میخواستید بین دو پسرتان مساوات را برقرار کنید که شده یکی از آنور و یکی از اینور، که اینوری هم شدهام من لابد.
ایرادی ندارد، شاید این قضیه سبب شد تا شما را بالاخره زیارت کردم، البته اگر تا آن موقع خودم را نکشته باشم که در آن صورت دیدارمان به قیامت.
باقی بقای خودم،
نوهی مفلوکِ محتمل به ابتلا به choreaتان.
خواب
شده بزرگترین حسرت این ماهها که نه، این سالها. آرزو مانده به دلم که یک هفتهی پشت هم (فقط یکی) شبی بیشتر از ۷ ساعت (و با خیال راحت) بخوابم. یادم نیست که از سال ۸۰ به بعد سه شب پشت هم همچین خوابی داشتهام،
۱۲ که میشه، به زور دراز میکشم روی زمین، از بچگی از تخت خواب خوشم نیامده خاطرهی خوشی ندارم شاید، زل میزنم به سقف، به لوستر آویزان، که اگه بیافته مستقیم روی سرم خواهد بود و چه قدر طول میکشه تا خلاص بشم، تا ۲، ۲ که میشه دردسر اصلی شروع میشه، پشتم شروع میکنه به گِزگِز، مجبورم وول بخورم، تا دو-سه سال پیش قبل از اینکه […] راحت به پهلو دراز میکشیدم. از اون زمان دیگه بیشتر از ۱۰ دقیقه رو نمیشه تحمل کرد. یکی دو ساعت به آزمودن پوزیشنهای مختلف میگذره؛ به پهلوی است، به پهلوی چپ، روی شکم، جنینی، به پشت با پاهای جمع شده به بالا، که همگی بیفایدهاند. حدودای ۴ صبح متوجه میشم که دوباره زل زدم به سقف، این دفعه اما فکرم جای دیگه است، دوباره سردرد شروع شده، سردردی که منشااش حداقل برای خودم معلومه، خیالم هم از بابتش راحته که از هیچ کس کاری برای علاج (یا حتی مداوا و کمتر کردن دردش) برنخواهد آمد، جز اینکه دردش هر روز بیشتر و بیشتر میشه. ساعت دیگه ۶ شده، یواش یواش چشمهام بسته میشه، حس خوبیه، بینظیر. نه درد سر، نه لوستری که هر لحظه ممکنه بیافته و محتویات جمجمهامو پخش کنه روی بالش، هیچ کدوم رو دیگه حس نمیکنم. سیاهی مطلق، سکوت. ۸ شده که بیدار میشم، همه رفتند پی زندگیشون. منم میرم و به کارم میرسم.
به سریعترین شکل ممکن روز میگذره، ۱۱ شب شده، یک ساعت تا شروع آیین بیخوابی هر شبم مونده. چند ماه اول خیلی راهها رو امتحان کردم، از دکتر و قرص خواب تا جوشیده و گل گاوزبان و دوغ غلیظ و ماست. شدم مثل Phil Connors (از Groundhog Day) با این فرق که اون بیچاره هر وقت بیدار میشد امروزش دیروز بود و من هر وقت میخوام بخوابم هرشبم یکیه.
کایزر شوزه
وربال: کایزر شوزه کیه؟ مثل این که ترکه. بعضیا میگن پدرش آلمانی بود. هیچ کس باور نداشت که واقعیه. هیچ کس ندیدتش یا کسی رو نمیشناسه که مستقیم براش کار کرده باشه. ولی اینکه کوبایاشی بگه، هرکسی میتونسته براش کار کرده باشه. هیچ وقت نمیدونی. قدرتش همین بود. بزرگترین حیلهی شیطان این بود که دنیا رو قانع کرد که وجود نداره. و بعد همینجوری، پوف، رفته.