Vi Veri Veniversum Vivus Vici
از: V for Vendetta و V for Vendetta
Hard Candy داشتم, هر چهار بار! تلخ عین زهرمار ولی شیرین!!!
ساعت ۳ صبح که از زور تشنگی بیدار میشی و میری توی آشپزخانه که آب بنوشی. بوی کباب همه جا پیچیده، اول فکر میکنی از آثار خوابیدن بعد از چهار شبانهروزه، یه کم میگذره یادت میاد که خودت دیشب کباب خوردی و بو حتما از دهن خودت داره میاد بیرون. همینجور در حال پیشروی به سمت آشپزخانهای که بر شدت بو افزوده میگردد. یواش یواش اتفاقات دیشب در برابر دیدگانت هویدا میگردند; دیشب رفتی و کباب کوبیده خریدی منتها بعد از خوردن یادت رفت زبالهها رو ببری دم در و این بویی که میاد نه از معدهی خودت که باقیماندهی غذای دیشبه. وارد اشپزخانه که میشی عمق فاجعه رو با تکتک سلولهای بدنت میتونی حس کنی: کپهای ظرف نشسته روی سینک، کپههایی از زباله در جایجای کف آشپزخانه، یخچالی خالی و اون وسط زایدهای که گویا پیشتر میزی بوده که ملت دورش مینشستهاند!
این دو-سه روز تقریبا در بدترین شکل ممکن سپری شد، خدا بقیهاشو بهخیر کنه. آب گرم نداریم منم حال ندارم برم ببینم این مشعل روشنه یا نه، یخچال رو که گفتم خالیه، آشپزخونه هم که شده دارفور. تنها نکتهی مثبت اینکه خداوند پدر و مادر سازندهی Microwave oven را بیامرزاد که اگر نبود گمانم همان نخستین شب ریق رحمت را سرکشیده بودم.
این پست تنها به منزلهی تشکر از دوستی عزیز است که منتی بزرگ بر سر بنده نهاد. الهسار گرامی، چاکریم دربست.
برگشتم روی Domian مزخرف خودم.
به طور خلاصه:
Some people do not deserve good tings, I do not deserve anything at all.
As someone who has sabotaged everything in his life I do not have right to think about someone else.
Sorry I’m just a jerk.
دقیقا لعنت به بک آپی که گرفته بودم و الان نیست و نابود شده.
من و شهرام تحقیقا و تقریبا رکوددار طرحهای نافرجام دنیا هستیم. چه طرحهای مشترک، چه طرحهای شخصی. تا همین الان گمانم نزدیک به ۴۰-۵۰ تا پروژه داشتیم که در مراحل مختلف نابود شدند.
یکیشون که خیلی هم دوستش داشتم (و هنوزم دارم) ترجمهی Comic Book و Graphic novel بود.
برای اولین نمونه رفتیم سراغ DMZ (دلیلش هم علاقهی مشترکمون به کتابهای انتشارات Vertigo است).
متاسفانه کار فقط تا Prototype رسید. دو صفحه از کارمون رو این پایین گذاشتم. البته متاسفانهتر نمونهی ترجمه شده رو هرچی می گردم پیداش نمی کنم، اینی که این پایینه نسخهی اصلیه.
همچنان در حال گشتنم اگه پیداش کردم که میگذارمش کنار همین.
با کمال شگفتی، شهرام داشتش. سمت راست نمونهی اصلی، سمت چپ کار ما:
فرزندم, بسی بلاهت می طلبد در تاریکی مطلق و گرمای جانفرسا, زیر نور لپ تاپ تق تق بر دکمه ها بکوبی! «از وصیت های یک پدر به پسرش, جلد ۷۸۹۲۴۵۷88۸ام – صفحه ۲۲۲۱۴۷۸845748435۴۱» یهو می زنه به سرت همین میشه دیگه. مردشور ببره برنامه ریزی سه-چهارماههات و خودت رو با هم. حقته که گیر کنی توی این اتاق مزخرف این هتل مزخرتر وسط این ترکیهی مزخرفتر از همه.
Destruction
So long baby, so long
جنون